آری!

حالا من هم از همان اهالی‌ام، از اهالی کوی غافلان، از اهالی سطرهای نقطه ‌نقطه…!
اما با همه ی نداشته‌هایم، با همه ی نقطه ‌چین ‌هایم! هر از گاهی، گرمی آفتاب مهربانی را، از پشت پنجره ی نیمه بسته ی دلم، احساس می‌کنم. خورشیدی که به آهستگی، با قدومی آرام و بی‌صدا، بر داخل کلبه ی سرما زده‌ام، گرمی می‌چکاند،
باز هم مثل مردم زمانه‌ام!
اما نمی‌دانم چه می‌شود که در جستجوی تابش بیشتر، و آن‌همه حرص و ولع بیش از پیش، داشته‌هایمان را هم پشت گوش می‌اندازیم،بیش خواستن کجا و اندک را هم ز کف دادن کجا؟
آقاجان! چه می‌کنی با ما نامردمان؟ چه می‌کنی با این‌همه پنجره ی بسته و مهر و موم شده؟ چگونه از روزنه ی پنجره‌های سنگی، بر ما نااهلان می‌تابی و گرمیت را دریغ نمی‌کنی؟
مولاجان دلم برایت تنگ است، تنگ‌تر از پیش، بر من بتاب ای خورشید، بر کلبه ی محقّر دلم باز هم بتاب،باز هم بر همه ی مردمان زمانه‌ام بتاب!
تا شاید گرمی نگاهت، خواب زمستانی را از چشمهای خواب‌زده ی مان بزداید.

بر ما بتاب.

یا صاحب الزمان

علم جغرافیا،ثابت کرده است که با افزایش ارتفاع،مقدار اکسیژن کم میشود.

نبودنتان بر این قانون طبیعت مهر تایید زده است.

هرچه بیشتر بر دل مهربانتان زخم می نشانم.

بیشتر از شما دور میشوم و ارتفاع از من تا شما
آن چــُنان زیاد میشود که نفس کم می آورم.

 و اکسیژن شرم میکند از ورود به ریه هایم.

دست بـﮧ قلم بردم تا برایتان حرف ها بزنم

اما نشد

خواستم از “دردم” بگویم

دیدم دردِ شما ، خودِ ( من ) م.

خواستم از “بـﮯ کسـﮯ” ام حرف بزنم

دیدم 「تنها」 تر از شما در عالم نیست

خواستم بگویم “دلم از روزگار گرفتـﮧ”

دیدم خودم در「خون بـﮧ دل」 کردنِ شما کم نگذاشتـﮧ ام

قلم کم آورد

بـﮧ راستـﮯ کـﮧ وسعت (مظلومیت) شما قابل اندازه گیرے نیست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *